دوستانی عازم سفر شده اند. سفری به آسمانی ترین نقاط زمینی، سفری به درون، از آن دست که می تواند تمام نشود.
روزی در بازار چشمم به جمله " لبیک اللهم لبیک ... " افتاد بی اختیار اشک در چشمانم نشست. یاد خیلی چیزها افتادم. چیزهایی که بود و الان نیست. چیزهایی که می باید می بود و نیست. قولهایی که می باید پایدار می بودیم و نبودیم و . . .
گرچه که معشوق همینجاست و بسته به ما که یکدم از این خانه بر آن بام برآییم اما آن سنگ نشانه ای است برای ما که یادمان نرود از قولی که به هم دادیم مثل حلقه زرد ازدواج. حتی رو ندارم که تقاضای سفر دیگری کنم .
می دانم که ناامیدی بدترین است. ایمان از جنس امید است. من هنوز امیدوارم. من هنوز بندم. مقیدم. چیزی هست که مرا نگه داشته است.
برادر؛
« سفرت به خیر، اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را »
معشوق همینجاست...
سلام... یادباد آن روزگاران یاد باد.....
دل من گرفته زاینجا
...
این تمنا مدتی مدید است که تنم را می خلد و جانم را می کاهد که چه وقت نوبت من می شود. بر زمان برگزیده شدنم چندین سال و ماه را باید بگذرانم و چند دسته از موهایم را بایست به سپیدی ببینم و آیا می شود که این گونه انتظاری را خداوند به مهر جهان گسترش به روزان و شبانی کوتاه کند؟
چه کنم که بسته پایم.
سلام.عرض ادب....خوش به سعادتشون حاجی!به روزم.پاینده باشی
حاجی حرف دل همه رو زدی!
راستی عیدت مبارک !!!