مسافر

دوستانی عازم سفر شده اند. سفری به آسمانی ترین نقاط زمینی، سفری به درون، از آن دست که می تواند تمام نشود.

روزی در بازار چشمم به جمله " لبیک اللهم لبیک ... " افتاد بی اختیار اشک در چشمانم نشست. یاد خیلی چیزها افتادم. چیزهایی که بود و الان نیست. چیزهایی که می باید می بود و نیست. قولهایی که می باید پایدار می بودیم و نبودیم و . . .

گرچه که معشوق همینجاست و بسته به ما که یکدم از این خانه بر آن بام برآییم اما آن سنگ نشانه ای است برای ما که یادمان نرود از قولی که به هم دادیم مثل حلقه زرد ازدواج. حتی رو ندارم که تقاضای سفر دیگری کنم .
می دانم که ناامیدی بدترین است. ایمان از جنس امید است. من هنوز امیدوارم. من هنوز بندم. مقیدم. چیزی هست که مرا نگه داشته است.


برادر؛


« سفرت به خیر، اما تو و دوستی خدا را

            چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

                        به شکوفه ها، به باران

                                    برسان سلام ما را  »

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 10 شهریور 1384 ساعت 02:30 ق.ظ http://t00fan.blogfa.com

معشوق همینجاست...

همون سه‌شنبه 15 شهریور 1384 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام... یادباد آن روزگاران یاد باد.....

ناهید چهارشنبه 16 شهریور 1384 ساعت 10:49 ق.ظ http://knahid.blogfa.com

دل من گرفته زاینجا
...


این تمنا مدتی مدید است که تنم را می خلد و جانم را می کاهد که چه وقت نوبت من می شود. بر زمان برگزیده شدنم چندین سال و ماه را باید بگذرانم و چند دسته از موهایم را بایست به سپیدی ببینم و آیا می شود که این گونه انتظاری را خداوند به مهر جهان گسترش به روزان و شبانی کوتاه کند؟
چه کنم که بسته پایم.

اسم مهم نیست پنج‌شنبه 17 شهریور 1384 ساعت 09:49 ق.ظ http://ghabsh.persianblog.com

سلام.عرض ادب....خوش به سعادتشون حاجی!به روزم.پاینده باشی

حسین پنج‌شنبه 17 شهریور 1384 ساعت 08:30 ب.ظ http://edalat.blogfa.com

حاجی حرف دل همه رو زدی!
راستی عیدت مبارک !!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 شهریور 1384 ساعت 06:40 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد