چیز فراموش کردنی

یکی گفت اینجا چیزی فراموش کرده ام. خداوندگار فرمود: در عالم یک چیز است که آن چیز فراموش کردنی نیست.

 

                                                                                 فیه ما فیه –  مولوی

 

 

شما می دونین اون چیز چیه؟

باز آمدم...

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

از آغاز عهدی بسته ام تا جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

                                                                    مولوی

در این مدت که نبودم:

فرصتی بود تا از قال و مقال روزانه کناره گیرم و به خودم و آنچه می اندیشم بهتر بپردازم.

فرصتی بود تا داشته هایم را در میان ناآشنایان به بوته آزمون گزارم و در ناآشنایی، آنها را به قضاوت بنشینم.

فرصتی بود تا در خلوت و تنهایی از آنچه دست نیافتم، بگذرم و به آنچه دست نیافته ام بیشتر بیندیشم.

فرصتی بود تا میان ارواح متفاوت گردش کنم و آنها را از میان خودشان نظاره کنم.

فرصتی بود تا ناتوانی ایدئولوژی آمیخته به دین را از پاسخگویی به زبان روز شاهد باشم.

فرصتی بود تا گاه به گاه در بزم با محمد بلخی ( مولوی ) مهمانی کنم و سروش صبحگاهی او را گوش جان دهم.

فرصتی بود تا دریابم که دست فقر تا کجاها می تواند دامن فساد و اعتیاد را در یک شهر بگستراند.

 

به هر حال تجربه ای بود که به داشتنش می ارزید. طبیعت استوار و دشتهای وسیع پادگان، رایحه ای بود در فضای خشک و تنگ نظامی. بارها و بارها عشوه گری تمام عیار خورشید، مرا غرق در زندگی می کرد و می دیدم که این قدرت هستی چگونه امید را به ما آدمیان خاکی هدیه می کند. کوههایی بودند استوار که  توان نظامی بشر هم  نمی توانست در اراده آنان هیچ خللی ایجاد کند اما همانها هنگام غروب، سر به سر ابرها می گذاشتند.

 

درک کردم که آزادی حتی برای اندک مدت چقدر قیمتی است!