مولوی و بهار

 

        تعبیر بهار در کلام هیچ شاعری به اندازه مولوی پر تعداد نیست. از کثرت ابیات در این زمینه که بگذریم بهار در اندیشه مولوی معناً و مفهوماً جایگاه والایی داشته است. می توانیم بگوییم که مولوی بیشتر به بهار توجه می کرده است تا به خزان. مثلا در رباعیات خیام می بینیم که بیشترین توجه ما به سمت بهره بردن از وقت و بیهوده نگذارندن عمر رهنمون می گردد یا تعبیرات حافظ هم اکثرا چنین است و همیشه حذر و نگرانی در کلام آنها دیده می شود در حالی که در سخن مولوی ابتدا سختی و سپس بشارت و گشایش است. به طور کل چون ابتدا مفهوم در ذهن او تجلی می کرد و سپس زبان به شعر می گشود، نمادها و سمبلها نقش خود را دارایند و تغییر نمی کنند. مثلا در مثنوی اگر شعری به مضمونی آمده، تاویل آن در فیه ما فیه به همان شکل آورده شده است.

نه در غزلیات و نه در مثنوی شما خزان را نخواهید دید. اگر هم ندرتا پیدا شد بی درنگ از بهار سخن به میان کشیده است و این دی و سرمای آن رفتنی. او هر کجا که گلی، سمنی می دید رسیدن به آن محبوب کل مژده می داد. آنجا که می گوید:

 

امروز روز شادی و امسال سال گل

نیکوست حال ما که نکو باد حال گل

جامه دران رسید ز گلزار روی دوست

زان می دریم جامه به بوی وصال گل

گل کیست قاصدیست ز بستان عقل و جان

گل چیست رقعه ایست ز جاه و جمال گل

گیریم دامن گل و همراه گل شویم

رقصان همی رویم به اصل و نهال گل

رقصان

 

        همیشه بهار برای او نماد خوشی و خرمی است و در عوض زمستان در ذهن او نماد سختی و تعب و رنج است و به امید رسیدن بهار آن را می گذارند. امید اصلی ترین عنصر موثر اندیشه اوست. او حتی دوری معشوقش را به امید می گذراند. مولوی برای ما چراغ امید را روشن می دارد و وعده وصال می دهد هر چند که فراق او تجربه ای خاص و ویژه بود. و درست به همین خاطر حرکت و شور در این میان نقش اصلی را ایفا می کند که با بی خیالی و بی حالی منافات جدی دارد. عاشق در اندیشه مولوی دائما در حرکت است و معشوق محرک وی. موضوعی که حتی در اوزان شعر مولوی نیز کامل مشهود است؛ به راحتی می توان با آن ریتم گرفت. حرکت هم بی جهت نیست و سمت و سوی مشخص و معین دارد. بر خلاف انگاره های جدید که پیشرفت و تکامل فکری بشر را همچون کره ای که می خواهد بزرگتر و حجیم تر گردد. به همین دلایل در دستگاه مولوی عاشق غمزده و ماتمزده نیست به عکس شاد، خندان و سرخوش است که البته این خود پلی است به سوی تعالی، به کمال.

 

.....

 

قسمتی از یکی از نوشته هایم در باب حضرت شیخم جلال الدین محمد بلخی

 

 

نظرات 14 + ارسال نظر
ناهید شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 07:51 ق.ظ http://knahid.blogfa.com

حدود دو سال پیش در آپارتمانی که زندگی می کردیم طبقه اول آن به استادی تعلق داشت که متاسفانه سکته اندام ایشان را فلج کرده بود. خواهر ایشان که فرهنگی و بازنشسته است و هنوزکه هنوز است با ایشان ارتباط دارم برایم فاش کرد که استاد نویسنده است(من حتی نمی دانستم ایشان درجه دکتری دارند!) کتابی از ایشان را در اختیار قرار داد در مورد صوفیان و اشاره های خاصی به مراسم ایشان و ....
گفته هایت درمورد مولانا و شعر زیبایش را که می خوانم چشمانم به طرح کوچکی در زمینه راست صفحه میخ می شود. یاد این کتاب را دوباره برایم زنده کردی. یاد اینکه هستند نویسندگانی که در بدترین شرایط جسمی و روحی (نه مال و مکنت. حرف این چیزها بین اندیشمندان کمتر می اید) در انزوا به سر می برند. یکسالی از مرگشان گذشته. اما گویا این طرح زیبا لازم بود تا خاطره نوشته هایش را در جانم زنده بدارد.
باقی بمانید

نیما شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 08:36 ق.ظ http://cholokabab.persianblog.com

سلام... مولوی بهترین مطالب رو داره... ممنونم

جلال عباسیان شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 11:14 ق.ظ http://akesh.persianblog.com

مثل اینکه تو هم مثل ما مریم ولوی هستی ها !!!
ایول خوشمان آمد

وحید شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
زیبا انتخاب کردی عزیز

کسری شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 07:09 ب.ظ

سلام مجید جان. مطلب بسیار زیبابود. مرا یاد خاطره های کلاس استاد عزیز مهدیانی انداخت.

یک حرف از هزاران شنبه 19 فروردین 1385 ساعت 07:57 ب.ظ http://sanaei.blogfa.com

بهار پسندان بهاری نویسند و به بهار فراخوانند... و بهاری شوند

وحید یکشنبه 20 فروردین 1385 ساعت 11:16 ق.ظ

یک درج که این حرفا رو نداره

مهدی دوشنبه 21 فروردین 1385 ساعت 10:46 ق.ظ

البته اون تمثیل و تصویر، یک برداشت و تعبیر شخصی بود، اما در عین حال بین اون و گفتار مولانا هیچ تضادی نمی بینم. نکته ی ظریف اینه که بی مقصدی رو به حساب بی حاصلی نگذاری.

حالا همون برداشت شخصی ! بی مقصدی یعنی رها کردن شاید به یه جایی رسیدیم! باید بدونیم کجا می خوایم بریم یا حداقل قبله نما داشته باشیم.

نوشین سه‌شنبه 22 فروردین 1385 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام
بابا ای ول کار درست!!
خیلی خوشم اومد
اینم واسه اینکه خوش باشی!!!

اگه باز دیدمت... سه‌شنبه 22 فروردین 1385 ساعت 03:42 ب.ظ

وقتی که دیگر نبود من به امدنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت من به انتظار امدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد من شروع کردم
وقتی او تمام شد...من اغاز شدم.
و چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است...
مثل تنها مردن!!!

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ......
من به شخصه از بعضی تنهاییهایم لذت فراوان می برم. اونقدرا هم بد نیست......

وحید(شاهد) چهارشنبه 23 فروردین 1385 ساعت 02:24 ب.ظ

سلام
منظورم را با مدلی بیان کرده ام تا به مفهوم مشترکی از تقلید برسیم

اسم مهم نیست پنج‌شنبه 24 فروردین 1385 ساعت 01:03 ب.ظ http://ghabsh.persianblog.com

سلام.اصولا در غزل و بیشتر در غزل کلاسیک چنین است:مدح بهار...و اشعار غزلسرایانی از این دست زیبا و دلپذیر است.و آنجاست که مولوی غزل می سراید و...پاینده باشی

نیما چهارشنبه 30 فروردین 1385 ساعت 07:01 ب.ظ http://cholokabab.persianblog.com

سلام... بهار جلوه زندگی است ... مولوی خیلی زیبا گفته.... شاد باشی

آرش م جمعه 1 اردیبهشت 1385 ساعت 10:29 ب.ظ http://www.uglyduckling.debsh.com/

من هم از دیدار شما لذت بردم. نوشته های شما را دنبال خواهم کرد: به امید هوس قمار دیگر!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد