یک نامه

 

 

حالی این نامه را برایت می نویسم که نمی دانم کجا هستی و نه می دانم که اصلا هستی یا نه! اما خب مثل همیشه اینها را می گویم که گفته باشم به تو. می گویم چون این روزها عجیب احساس تنهایی و بی همزبانی می کنم. هستند اما کس نیستند و نمی شنوند.

 

راستش را بخواهی؛ دلم بهانه ات را می گیرد و من مانده ام که به چه وعده ای آرامش کنم؟ گاهی به باغ می روم تا سرگرم شود؛ گاهی مولوی می خوانم، موسیقی گوش می کنم؛ اما پاییز که می شود انگار چوب بر می داری و بر شاخ و برگ جانم می زنی ...

 

آخر کجایی تو؟

 

تو که مثل ما نیستی! هستی؟

 

افتاده ایم به دزدی، گرگی.  جز با دروغ و فریب راهمان هموار نمی شود. هر چه فریبکارتر مقبول تر. هرچه ریاکارتر مشهورتر.

ولی خب؛ با این همه مذبذبیم و هراسان . فراری هستیم. به کجا؟ باز هم نمی دانم. همه اش تقصیر تو بود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود.

 

عجیب است ها! این روزها از هر کس می پرسم دیگر نمی خواهد فاتح باشد. می گویند دوره قهرمانها گذشته است. خودت می دانی که عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.همه همه چیز را گذاشته اند برای یک وقت دیگر. هیچ کس دیگر از شجاعت حرف نمی زند و آن را فقط می توان در فیلمها پیدا کرد، که اصل نیست و آلوده است به هزار و یک حقه سینمایی. هر کس هر جا که هست می خواهد لگد بزند زیر همه چیز.

 

یک روز می رویم آنجایی که ذهن هیچ ابناء بشری بهمان نرسد. با هم حرف می زنیم تنهایی. یا تو با درد من بیامیزی یا من از تو دوا بیاموزم. من از صحرای عرفات می گویم و قولی که آنجا با هم گذاشتیم و تو هنوز به آن قولت عمل نکرده ای و من .... و من بارها زده ام زیر قولم اما ...

 

تو که مثل ما نیستی! هستی؟

 

نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید.

 

آهای با تو هستم.  تو که آن بالا نشسته ای ...

 

 

 

 

 

 

پ.ن 1 : 

کس چه می داند ز من جز اندکی

از هزاران جرم و بدفعلی یکی

 

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی کردار من

 

من همی دانم ، من همی دانم ، من همی دانم .....

 

 

پ.ن 2 : کلا با همه تون حال می کنم. در پست قبلی هیچ کس به پ.ن1 اشاره ای نکرده بود. فکر نمی کنم برای دولت جدید از این مساله مهمتر وجود داشته باشد از پیدا کردن نقشه راه گرفته تا انرژی هسته ای همه و همه برای ظهور هر چه سریعتر امام زمان (عج) انجام گرفته است. واقعا لذت می برم حتی در میان نسل به اصطلاح نخبه ما (!) هیچ کس حال پرداختن به مسائل جدی را ندارد. دمتان گرم!

 

نظرات 12 + ارسال نظر
ج.ف. پنج‌شنبه 13 مهر 1385 ساعت 09:51 ق.ظ

ای دوست قبولم کن و جانم بستان ... مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بی تو ... آتش به من اندر زن و آنم بستان
التماس دعا

Soheyl جمعه 14 مهر 1385 ساعت 01:22 ق.ظ http://soheylonline.blogspot.com

Inke dozdi va gorgio kenare ham ovorde budi kheyli haal dad. Yade babam oftadam. Hamishe in 2taro ba ham mige! (Fekkonam p.n.2 ro tayid kardam ba in nazaram!) :p

تو که دیگه شورش رو در آوردی....

مرتضی شنبه 15 مهر 1385 ساعت 02:10 ب.ظ

سلام...مزه شیرین این تنهایی هایی که درش فقط ؛من؛ می ماند و ؛او؛ آنقدر لذت بخش است که تلخی و تندی فراق گم می شود...
دنگ خیالها همیشه می ماند
راههای دیگر برای شب رویش همیشه هست
و همیشه همان خواهد بود که در نگاه اول بود
فکرش؛ خنکی عجیبی می شود که خوب تا ته وجودت حس می شود

وحید(شاهد) شنبه 15 مهر 1385 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام
در مورد اول پاسخت سخت دشوار است با دیدن ۱۲ امامی که هر کدام را سیره ای مخصوص بود!
در مورد پی نوشت پست قبل، واقعا فکر می کنی کسی کار دیگه ای غیر از کار امروزش بکنه؟

؟؟

البته که فرق می کنه. خودت و این وبلاگ رو نگاه نکن . مردم خیلی تاثیر می گیرن از اینها

محمد یکشنبه 16 مهر 1385 ساعت 11:24 ق.ظ http://mohamati.blogspot.com

من از این بالا همتونو می بینم و حواسم به همتون هست. نامرد! من کی به قولم عمل نکردم که این دفعه دومم باشه. آخه جیگرتو بخورم، چرا قل و زنجیری رو که خودت به پات بستی تا به من نرسی رو میدازی گردن من؟ می دونم این زنجیره خوشگله و کلی زحمت برای به پا انداختنش کشیدی، ولی سنگینه و خیلی محکم بستت، برای همین نمی ذاره بیای بالا. شما آدما زنجیر لازم دارین، اینو قبول دارم چون اون پایین بدون زنجیر فکر میکنن خلین و ممکنه با سنگ بزننتون ولی حداقل میتونی زنجیر سبکتری به پات بندازی.‌
آخ! اون جیگرتو بخورم

بابا خدااااااا .... بابا دیده بان .... بابا زنجیر .... بابا ....

مجید... البته نه از نوع رخصت پنج‌شنبه 20 مهر 1385 ساعت 12:42 ب.ظ

او مثل ما نیست ولی ما مثل او هستیم. این طور نیست مجید جان؟

کد۷۴ سه‌شنبه 25 مهر 1385 ساعت 12:13 ق.ظ

سلام باز که سخت گرفتی دلت رو صاف کن یاد روزای گذشته که واسه کمی خواب بیشتر چه کلاهی سر مربیها می ذاشتیم،روزگار همون روزگاره فقط این ما هستیم که دلهامون زنگ زده تر شده

مهم نیست چهارشنبه 26 مهر 1385 ساعت 10:26 ق.ظ http://ghabsh.persianblog.com

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند ...آیا شود....

never mind چهارشنبه 26 مهر 1385 ساعت 02:15 ب.ظ

to be or not to be that 's problem

... یکشنبه 30 مهر 1385 ساعت 11:19 ب.ظ

می خوام بنویسم نه برای وبلاگ نه برای اینجا!
می خوام بنویسم چون یه جوری باید کنار اومد حالا ما اینطوری ..
به سوی تو به شوق روی تو به طرف کوی تو سپیده دم آیم بگو کجایی؟!!!
روزگاریست که دل چهره ی مقصود ندید
ساقیا آن قدح آیینه کردار بیار...

شرنگ دوشنبه 1 آبان 1385 ساعت 04:49 ب.ظ http://sharrang.blogfa.com

نفهمیدم. کدوم قول؟ کدوم وعده؟

آقا یه صحبتایی بینمون شده اما هنوز کسی زیر بار نرفته !

یکی از اون چند نفر سه‌شنبه 2 آبان 1385 ساعت 08:53 ق.ظ

سلام دوست دوران خوش بی خیالی!
یادت باشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه ابری نیست . اگه دلت ابری شده بدون هنوز خوب اوج نگرفتی.
از عرفات گفتی هوایی شدم . می دونی دلم واسه چه چیزش تنگ شده ؟ واسه خلوت سکوت و تنهایی اونجا واسه حجم بزرگ آرامشی که تمام فضای اونجا رو پر کرده بود . دلم واسه دو رکعت نماز مشدی پشت مقام ابراهیم تنگ شده .

مممم در حقیقت گاهی مواقع به خودم این امیدواری رو میدم که شاید واقعا چیزهایی هست و تو ازشون بی خبری! یعنی یه جایی یه محاسباتی انجام میشه و من نمی دونم یعنی حتی از اثرشون هم بی اطلاعم. همین. عرفات که رفته بودم هنوز اینقدر دل به شک نبودم تو رویاها بودم با خودم و خودش کلی قول و قرار گذاشتم اما نه من تونستم به قولام عمل کنم نه اون از اون صندقچه محاسباتش چیزی در آورد که به من نشون بده!

چی بگم ولله ... شاید هم هست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد