در تاکسی

صحبت در مورد گرفتاریهای روزمره بود؛ یک دفعه پرید به این که:

آقا ما زمستون پارسال رفته بودیم یه شرکت جهت مذاکره واردات کالایی از آلمان. برای قرار بعدازظهر زودتر رفتم و نیم ساعتی در دفتر معطل شدم. منشی شرکت خانم بسیار زیبا بود بسیار زیبا با چکمه های چرمی تا پایین زانو. فوق لیسانس که پذیرایی شایانی هم از من کردند و قهوه و نسکافه و ... خانم بسیار زیبا. اون وقت از رییس شرکت پرسیدم ایشون با شما نسبت دارن؟ گفت نه ما به ایشون ماهانه 180 هزار تومان می دیم و با اضافه کاریهاش و .... حدود 300 هزار تومان ماهانه حقوقش می شه و ...

اون وقت همین خانوم با این که مدرکش اینه این همه زیبایی حاضر می شه بیاد منشی شرکتی بشه که ماهی 180 هزار تومن پول بگیره ؟!

آهی کشید و ناگهان موضوع را عوض کرد که آقا ما ایرانی هستیم و ما را چه به این عربهای فلان و ... ما یک تمدن 2500 ساله داریم ما رو چی کار کردن این آخوندها و ...

بعد ساکت شد و در تاکسی هم کسی حرفی نمی زد. من اما رندی کردم؛ گفتم حالا شما زیاد سخت نمی گرفتی به همون خانوم پیشنهاد دوستی و ازدواج می دادی. انگار که بهم ریخته باشد اول گفت که من همین یکی که دارم رو بزرگ کنم حالا....

موقع پیاده شدن گفت همینطوره که می گی باید بهش می گفتم.

 

دلم برایش سوخت. حدود 45 سال داشت. پریشانی اش آشکار بود. بعد از یک سال هنوز خاطره دیدار در ذهنش مانده بود و صحبت که از ان به میان آمد کار را کشاند به تمدن 2500 ساله و جمهوری اسلامی و ...

تنها بود؟ خجالتی بود؟

و چرا ما همه کم روییها و کم کاریهایمان را گردن دیگران و شرایط ماورایی و تاریخی می گذاریم؟