چهارشنبه سوری ما

چهارشنبه سوری پارسال را در میانه راه تاشکند از روی آتش پریدیم. امسال اما حالم چندان مناسب نبود. فشار کار و دردسرهای روزمره لوح شادی را از دلم برده بود. بعدازظهر هر کدام از دوستان به نوعی عذر خواستند حتی حسین نیز دعوتم را بعد از اجابت رد کرد. دیگران هم به باغی و راغی مشغول. من مانده بودم و حوضم.

اما از آنجا که آه صاحبدرد را باشد اثر؛ عزیزی تماس گرفت و گفت که او نیز چون من است و در صورت تمایل می تواند شام را مهمان کند. رفتیم. شهر ساکت و خلوت بود. باور کنید من مشهد را چنین خلوت ندیده بودم. از میدان پارک تا سه راه خیام را می شد با سرعت رفت و از ترافیک هم هیچ خبری نبود! آن هم ساعت پیک یعنی 8:30 ! یعنی تعداد کسانی که از مشهد خارج شده اند و به باغهای شخصی خود جهت گذراندن امشب رفته بودند  چنان زیاد و قابل توجه بود که خیابانهای به آن شلوغی شده بود سوت و کور و باز هم یعنی کسانی که به فتوای شرعی عمل نکرده بودند و به جشن و پایکوبی پرداخته بودند اندک شمار نیستند. رفتیم به رستورانی که تازه افتتاح شده بود. صف طولانی بود و از خیرش گذشتیم.

از خیابانی فرعی می گذشتیم، خانواده ای با همسایگان خود آتشی افروخته بود و موزیک کم صدایی و ... گفتم آیین را به جا آوریم و ما نیز ملحق شدیم. خانومی هم با فرزند خردسالش در پشت سر ما پارک کرد. خانواده ای دیگر هم و... اندکی نگذشته بود که جمعیت ما تبدیل به حدود200-300 نفر رسیده بود. تنها پریدن از آتش و ترقه و فشفشه نبود. رقص و پایکوبی (دخترانه و پسرانه) هم بود و  البته اندک روزنه ای برای شاد بودن. خانواده ها بودند و پرتعداد.

شادی جمعی از کمبودهای ماست. نیست و نداریم فضایی که بتوان شادی را در میان ناآشناها جست؛ فقط در صورت برد تیم ملی-که به برکت دولت کریمه از آن هم محرومیم- یا تنها در موسم انتخابات! باید نمونه هایی از آن را دید و همچون برقی در میانه بیابان تاریک از آن بهره جست.

چه هنر نمایی ها و رقصها، ابتکارات و از خود گذشتگیها که ندیدم. مثلا فردی بالونی درست کرده بود که با فتیله ای کوچک اوج گرفت و بر آن نقش قلبی دوخته شده بود یا صاحبخانه ای که چندین مبل و وسایل چوبی خانه اش را به آتش افکند تا اسباب شادی را فراهم کند. زیاد بود از اینها.

شام را خوردیم و راهی شهر شدم. این بار اما شلوغ بود؛ مردم از باغهای شخصی شان باز می گشتند.

 

چهارشنبه سوری خاطره انگیزی بود؛ آنچنان که باید، آنچنان که شاید. جایتان سبز!

پیشاپیش سال نو را به شما شاد باش و فرخنده باش می گویم.

درس نهال کاری

مگر می شد داخل زمین رفت. باران تندی می بارید. عاشق لحظه شده بودم.هر چه حسین داد و بیداد کرد که آقای مهندس بریم داخل ماشین گفتم هر جور شده باید کار را انجام دهیم. مانده بودم میان زمین و آسمان. نوری که از جانب مغرب می تابید دانه های باران را الماسهایی کرده بود که بی وقفه به زمین می ریختند. صحنه ای بود. وارد زمین شدیم. تا مچ پا فرو رفتم. هر چه کردیم نشد نهالی بنشانیم. شاید صبر باید کرد تا زمین تشنه سیراب شود و بگذرد و برای باروری آماده گردد. شاید باید صبور بود.

عاشورای امسال

باز شوق یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا نازک آرای تنش
بوی خون می‌آید
از پیراهنش

ای برادرها! خبر چون می‌برید؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید!

یوسف من! پس چه شد پیراهنت؟
بر چه خاکی ریخت خون روشنت

بر زمین سرد، خون گرم تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو

تا نپنداری ز یادت غافلم
گریه می‌جوشد شب و روز از دلم

داغ ماتم‌هاست بر جانم بسی
در دلم پیوسته می‌گرید کسی

ای دریغا پاره دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان

در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگ‌ریز ارغوان

ارغوانم! ارغوانم! لاله‌ام!
در غم‌ات خون می‌چکد از ناله‌ام

آن شقایق رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

نغمه‌ی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود

چشمه‌ای در کوه می‌جوشد من‌ام
کز درون سنگ بیرون می‌زنم

از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق

آذرخش از سینه‌ی من روشن است
تندر توفنده فریاد من است

هر کجا مشتی گره شد، مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من

هرکجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم می‌زنم