سال نو مبارک
 

- نه، هنوز نتوانسته راضی اش کند. 

 

سرت را از پشت دکوری وسط اتاق بیرون کردی و این را گفتی. به برادرم گفتی که ازم پرسیده بود توانسته ام مخت را بزنم یا نه. بعد بیرون رفتیم. حس می کردم دم دمای بهار است. زمین خیس بود و  خورشید مثل چیزی که تازه پوست انداخته باشد براق در وسط آسمان می درخشید و گرم می کرد. میان شقایقها می دویدی و دنیا را پر از خنده هایت می کردی. چنان بود که حس می کردم عین شادی را کف دستم می گذاری و من گرم می شدم از تو، از خورشید، از بهار.

 

راست گفت. خوابها و رویاها حسهای بی واسطه اند. کاش می شد که در این عالم هم بین من و تو واسطه ای نبود. 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: عید بیاید، رود، عید تو ماند ابد ...