گوی آتشین |
داستان من و تو به این سادگیها پایان ندارد. دست بردار نیست. مثل یک گوی آتشین بودی؛ گوی گوی که نه؛ یک سیال پرحرارت، یک چیزی مثل خورشید، مثل شمس؛ جوشان و خروشان. غافل می شدم از میان انگشتانم رد می شدی و از من عبور می کردی. اما بس عجیب بودی و خواستنی. پر از رمز و کشف. پر از دنیاهای تازه. از تو نقش می گیرم و سردار غیوری می شوم تا قلعه ای را فتح کنم یا پیکره تراش کافرکیشی که گفت: صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم وانگه همه بتها را در پیش تو بگدازم صد نقش بر انگیزم با روح در آمیزم چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم چطور تو همه اینها می شوی و اینها همه هستی و در عین حال هیچ کدام نیستی؟
پ.ن: عاشقم بر قهر و لطفش من به جد بوالعجب من عاشق این هر دو ضد |