وداع با دورانی دیگر

ما دیگر نظامی شده ایم. امروز مقداری باران بارید. هوا را لطیف کرد. باران تازه، بوی علفهای پادگان را بلند کرده بود. اوضاع آنچنان هم بد نیست. برخورد با چهره های جدید و متفاوت جالب و هیجان انگیز است. از صورتهاشان می توان درونشان را دید. بعضی افسرده، بعضی بی خیال، بعضی جدا شده از دلبسته ای و بعضی همه اینها را پنهان می کنند.

 

دردانه عزیزم، نیستی که ببینی اینجا هنگام صبح خورشید با عشوه گری تمام عیار، سرک کشان و کرشمه کنان از میان کوهها بیرون می خرامد و سخاوتمندانه دنیای کوچک مرا پر از یاد تو می کند.

این روزها هم بالاخره خواهند گذشت...  

 

شنبه 7/8/84- پادگان شهدا نزسا

 

روزهای آخر خدمتم را می گذرانم. روستایی که در آن دوران خدمت را گذراندم در 7 کیلومتری نیشابور واقع شده است. 1310 متر از سطح دریا ارتفاع دارد و متوسط بارندگی اش 220 میلیمتر در سال است. حدود 450 خانوار جمعیت دارد و غالب محصولات کشاورزی اش  گندم، جو، ذرت و گیلاس است.

 

طی این مدت یاد گرفتم که کشاورزی شغل شریف و دوست داشتنی است؛ وقتی می دیدم که کشاورزان با همه سعی و کوششی که برای تولید محصول می کنند باز هم همه چیز را بسته به نظر خدا می بینند عملا درک می کردم که آن بالاترها کسی هست که از همه کس قدرتمندتر است و چقدر این روزها این را فراموشمان می شود.وقتی صبحها از میان گندمزارها رد می شدم و حس می کردم که این خوشه ها با دیروزشان متفاوتند می فهمیدم که آنها در تلاش برای فردایی بهتر هیچ زمانی توقف نمی کنند.

طی این مدت برای زمین، رعد ایام بهار، میراب، باغ، برگ، خزان، راه و خیلی چیزهای دیگر معانی تازه و نو پیدا کردم و البته که با کمک حضرت مولانا. به هرحال تصاویری از این دست که من دارم خیلی زیبا و دلنشین است و برای شما البته که ناشنیدنی.

دانستم مدیریت کارآمد به درس و مشق و پست نیست به تجربه است و ذکاوت. مدیریت جامه ای است که خدا بر بندگان خاص خود می پوشاند.

 

و همینطور متوجه شدم که بدنه سیستم دولتی چقدر فشل و ناتوان است؛ آنها که می دانند در باتلاقی اسیرند و دست و پا زدنشان علت غرق شدن است و آنها که نمی دانند از همه راحتترند. هر جا که انگشت بگذاری اتلاف منابع مالی و وقت را به وضوح شاهدی.

نهادهای موازی که میلیونها تومان بودجه می گیرند و همه یک کار واحد می کنند یعنی در حقیقت تصمیم دارند انجام دهند و در نهایت آنچه می ماند جز برگه های دهان پر کنی بیش نیست که جلو چشم رییس را بگیرد و همینطور بروکراسی نفس گیری که تولید کننده را از راه می اندازد و عطایش را به لقایش می بخشاید.

 

و ...

 

و خدایی که در این نزدیکی است

 و به آواز قناری ها که به اندازهء یک پنجره می خوانند ...

 

 کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است...

 

 

 

پ.ن1: پسر عموی عزیزمان هم خاطرات دوران آموزشی شان را نوشته اند گذاشته اند اینجا. آنها -بالاخص خانمها- که می خواهند بدانند سربازخانه - آن هم از نوع ارتشی اش - چه جور جایی است ؛ آن را بخوانند.

 پ.ن2: در همین رابطه این را هم بخوانید.