غروب جمعه دلچسب پاییزی

صبح که راه افتادیم هوا هنوز تاریک بود. تا که به نیشابور رسیدیم مورد مهرورزی قرار گرفتیم و به پاسگاه هدایت شدیم. متعجب مانده بودم که واقعا دلیل این مهر و محبتها چیست که در حقمان می رود. گذشت.

به خروعلیا رفتیم. هوا دلچسب بود و نمناک؛ بوی بهار داشت و رنگ پاییز. عزیزی چای آماده کرد و به صبحانه نشستیم.

رفتیم و رفتیم. از شادمانی کودکانه تا دری که به آسمان باز می شد؛ زیبایی هایی بودند که برای دیدنشان باید چشم دیگری باز کرد. زیبایی در خوشگلی نیست، خوشگلی هم فقط در زرق و برق نیست. عشق هم در خوشگلی نیست.

بعدازظهر بوژان رفتیم. خدای قهار قدرتمندی که شناساندنمان؛ آمده بود، قلم برداشته بود، رنگ آمیزی کرده بود. بعد آب زده بود و به قولی کنتراست تصویر را بالا برده بود و ...

حسین هم بعد بهمان ملحق شد؛ پایه صحبتم شد تا خود غروب. می گفت وابستگیها از ذات آدمی اند باید به آنها فرصت ظهور و بروز داد...

من هم گفتم بعضی حرفها مثل میوه اند طول می کشد تا برسند و لازم است که به موقع  و به دست باغبانی صاحبدل چیده شوند وگرنه بر درخت ذهن آدمی می پوسند و فاسد می شوند.

برگشتیم. 

 

پ.ن: شایسته نیست که از الیاس پیراسته تشکر نکنم از برای این خاطره های خوب که در ذهنمان کاشت.