بابامون خدا بیامرز، سرمون داد می کشید. بهمون فحش می داد با کمربند زمون اجباریش پامون رو محکم می بست، ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست. حالیته؟

یاد اون روزها بخیر....

بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه؛ باهامون دعوا کنه؛ پامونو فلک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه؛ اشکهای شب قبل رو که رو صورتمون ماسیده کم کمک با دستهای زبر خودش پاک بکنه حالیته؟

یاد اون روزها بخیر ...

                                                                          شهر قصه- اثر بیژن مفید

 

پ.ن1: از همه دوستان و فامیل که با درج Scarpt در Orkut ، email ، comment ، اهداء SMS، نثار شاخه گل، پیام  تلفنی و تشریف فرمایی حضوری و نشر در جراید کثیرالانتشار موجبات تسلی خاطر اینجانب را فراهم آورده اند کمال تشکر را دارم. برای آن کسانی که رسیدن به نیمه دوم عمر و افتادن در سرازیری زندگی یاد آوری نمودند آرزوی توفیق دارم. به اطلاع می رساند هزینه مراسم صرف امور خیریه گردید. ضمنا مجلس زنانه همزمان در همان مکان منعقد می باشد. وسیله ایاب و ذهاب فراهم است. تولد مرا تبریک و تسلیت گفتند.

پ.ن2: از خصوصی سازی استقبال می کنیم به شرطی که منافع نور چشمی ها را به درد مردم ترجیح ندهند و از طرفی به مردم هم فرهنگ استفاده از این سهام عدالت را یاد بدهند.