دوستی در سفرنامه حج اشاره کرده بود که : " حال خوشی دارم ، احساس عید بودن . کمی مانند همان احساسی که در کودکی داشتم . لباس نو پوشیده ام . "  جداً که چه زیبا آورده بود و مقایسه کرده بود بین حال خوش داشتن و عید کردن . نو کردن هر چیز و شادمان شدن و براستی که هیچ کس آنرا درک نخواهد کرد ، هیچ کس مگر آن کسی به اندازه خودش آنرا تجربه کرده باشد . نمی دانم چقدر متوجه داشتن حال خوش بوده ؛ مثل مستی است . مثل لحظات عرفانی می ماند بی آن که مدعی باشم . وصف ناشدنی ، که به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک . اما دلم گواهی می دهد که حال خوش را درک می کند مثل ساختن یک قطعه موسیقی دلنواز یا سرودن شعری ناب که به هر که می دهی او را هم در این مستی و نشئگی شریک می کند بی الکل و مخدر .

و چه مناسب این روزهاست ، نزدیک به عید . به کودکی ، به وقتی که شادی و سرور ته دلمان موج می زد . وقتی که ساعت می گردید بابا می بوسیدمان ( چیزی که خیلیکم اتفاق می افتاد ) از لای کیف جیبی اش اسکناس 100 تومنی نو تانخورده بهمان می داد بعد مادرمان اسفند دود می کرد و دعا می خواند و...

می دانی برادر ، این روزها از آن شادی نو شدن خبری نیست .

منتظریم ببینیم که سال نو چه اتفاقی می افتد که چقدر در کارهایمان جلو می رویم . شادی بی علت بچگی وجود ندارد . سال نو بدون اینکه به اتفاقات سال نو فکر کنیم ته دلمان غنج می رفت . همینطوری . چشممان به شب عید بود که لباس نو بخریم . صبح عید بدو بدو کفش نومان را جلو در می گذاشتیم و تمام آرزوهایمان را از خدا گرفته بودیم

این روزها نوروز شده است مثل روزهای تعطیل دیگر که اگر دید و بازدید های سال نو را از آن برداریم که دیگر هیچ نمی ماند .

بزرگ شده ایم دیگر ...