و آفتاب امروز سر زنده تر
می درخشد :
و از لا بلای قله های سپید
به دشت های سبز می رسد:
می بیند رهگذری
گل سرخی به دست دارد :
می تابد و می گوید این گل سرخ
برای کیست ؟
و او می گوید :
برای خداست . می خواهم بگویم که دوستش دارم.
از برادر زاده ام.
به قلعه می مانی.
تسخیرناپذیر و تصرف ناشدنی!!!
.