مگر
می
شد داخل زمین رفت. باران تندی می بارید. عاشق لحظه شده بودم.هر چه حسین
داد و بیداد کرد که آقای مهندس بریم داخل ماشین گفتم هر جور شده باید کار
را انجام دهیم. مانده بودم میان زمین و آسمان. نوری که از جانب مغرب می
تابید دانه های باران را الماسهایی کرده بود که بی وقفه به زمین می
ریختند. صحنه ای بود. وارد زمین شدیم. تا مچ پا فرو رفتم. هر چه کردیم نشد
نهالی بنشانیم. شاید صبر باید کرد تا زمین تشنه سیراب شود و بگذرد و برای
باروری آماده گردد. شاید باید صبور بود.