مدتها بود خواب رجال سیاسی را ندیده بودم. آن روز دمدمای
صبح خواب میرحسین موسوی را می دیدم. نان گرفته بودیم با هم سوار بر دوچرخه قدیمی
انگلیسی. رفته بودم خانه شان؛ گویی که زهرا رهنورد هم آنجا بود و همشهری ما.
نانهای لواش از زنبیل ریخته بود بیرون و داشتیم برشان می گرداندیم. هر
دومان از جبر زمانه و این روزگار درددل می کردیم و چه حس خوبی بود. نان بود؛ طاقچه
و شمعدانی بود، نور بود، مهربانی بود ...
ای ول به خوابت. با حال بود. چسبید. از طرف یک دوست قدیمی که دیگر نیست تا بیایی برویم یک چرخی بزنیم یک مشت تحلیل سیاسی کنیم و این حرفها -اما شما را فراموش نکرده.