دست خالی

این لحظه ها که می روند خبر از پایان رمضان کریم می دهند. گفته بودم حس می کنم اتفاقی در حال وقوع است اما آنچه که پیش می آمد نه مهم بود و نه غیرقابل پیش بینی!

 

... ای خدا، آن شتر سرخ مویت کجاست؟ !

 

 

 

پ.ن1 :   گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

             عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

 

          

پ.ن2 : مجبور شدم نصیحت یک حرف از هزاران را گوش کنم و نظرات شما را ممیزی و به عبارتی سانسور کنم  اما شما مطمئن باشید من از جمهوری اسلامی  یاد گرفته ام که دموکراتیک باشم. باز هم عذرخواهی می کنم.

 

 

 

 

یک نامه

 

 

حالی این نامه را برایت می نویسم که نمی دانم کجا هستی و نه می دانم که اصلا هستی یا نه! اما خب مثل همیشه اینها را می گویم که گفته باشم به تو. می گویم چون این روزها عجیب احساس تنهایی و بی همزبانی می کنم. هستند اما کس نیستند و نمی شنوند.

 

راستش را بخواهی؛ دلم بهانه ات را می گیرد و من مانده ام که به چه وعده ای آرامش کنم؟ گاهی به باغ می روم تا سرگرم شود؛ گاهی مولوی می خوانم، موسیقی گوش می کنم؛ اما پاییز که می شود انگار چوب بر می داری و بر شاخ و برگ جانم می زنی ...

 

آخر کجایی تو؟

 

تو که مثل ما نیستی! هستی؟

 

افتاده ایم به دزدی، گرگی.  جز با دروغ و فریب راهمان هموار نمی شود. هر چه فریبکارتر مقبول تر. هرچه ریاکارتر مشهورتر.

ولی خب؛ با این همه مذبذبیم و هراسان . فراری هستیم. به کجا؟ باز هم نمی دانم. همه اش تقصیر تو بود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود.

 

عجیب است ها! این روزها از هر کس می پرسم دیگر نمی خواهد فاتح باشد. می گویند دوره قهرمانها گذشته است. خودت می دانی که عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.همه همه چیز را گذاشته اند برای یک وقت دیگر. هیچ کس دیگر از شجاعت حرف نمی زند و آن را فقط می توان در فیلمها پیدا کرد، که اصل نیست و آلوده است به هزار و یک حقه سینمایی. هر کس هر جا که هست می خواهد لگد بزند زیر همه چیز.

 

یک روز می رویم آنجایی که ذهن هیچ ابناء بشری بهمان نرسد. با هم حرف می زنیم تنهایی. یا تو با درد من بیامیزی یا من از تو دوا بیاموزم. من از صحرای عرفات می گویم و قولی که آنجا با هم گذاشتیم و تو هنوز به آن قولت عمل نکرده ای و من .... و من بارها زده ام زیر قولم اما ...

 

تو که مثل ما نیستی! هستی؟

 

نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید.

 

آهای با تو هستم.  تو که آن بالا نشسته ای ...

 

 

 

 

 

 

پ.ن 1 : 

کس چه می داند ز من جز اندکی

از هزاران جرم و بدفعلی یکی

 

من همی دانم و آن ستار من

جرمها و زشتی کردار من

 

من همی دانم ، من همی دانم ، من همی دانم .....

 

 

پ.ن 2 : کلا با همه تون حال می کنم. در پست قبلی هیچ کس به پ.ن1 اشاره ای نکرده بود. فکر نمی کنم برای دولت جدید از این مساله مهمتر وجود داشته باشد از پیدا کردن نقشه راه گرفته تا انرژی هسته ای همه و همه برای ظهور هر چه سریعتر امام زمان (عج) انجام گرفته است. واقعا لذت می برم حتی در میان نسل به اصطلاح نخبه ما (!) هیچ کس حال پرداختن به مسائل جدی را ندارد. دمتان گرم!

 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن1:  با این وضعیت به هم ریخته؛ اگر این روزها کسی مدعی شود که امام زمان (ع) است چه می کنیم؟

 

پ.ن 2: این پاییزها که می آیند همگی بوی فراق دارند. یاد آن کسی می کنم که وقتی رفت خیلی چیزها را هم با خود برد. – این پاییز هم بی تو، یادت باشد-

 

پ.ن 3: تلاقی ماه رمضان با این پاییز که غریب است عجیب حالم را دگرگون کرده است. ماه رمضان را هم مثل نوروز می پاییم و حفظ می کنیم حتی اگر کسانی بخواهند آنرا به حساب شخصی شان واریز کنند. برای دعای سحر، نماز صبح رمضان، مناجات شجریان، خرما و چای دم افطار و... برای گریه کردن دلم تنگ شده است. هیچ وقت مثل این ماه مشتاق آمدن رمضان نبوده ام. حس می کنم اتفاقی در حال وقوع است؛ مهم.   

 

پ.ن 4: بعد از مدتها گذرم به باغرود نیشابور افتاد. جلوه ای از بهشت بود. صدای آب روان و پرندگان، باغ پرگل، درختهای خم شده از میوه و... جای مولوی خالی.

 

پ.ن 5 : کسی می خواستم از جنس خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم؛ تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم از خود ملول شده بودم... فیه ما فیه.