عجب دلگیر است این تغییر. عوض شدن تابستان به پاییز را می گویم. رمضان هم که دلتنگی و گیجی اش را توامان کرده است.
بعد افطار فکر می کنم دیندار بودن چقدر ارزش دارد؟ روزه ای که دروغ ، ریا و بد دلی را پاک نکند؛ به چه دردی می خورد؟ جز یک گرسنگی و تشنگی بی خود چیز دیگری است؟ حالا هزار هزار دکتر مزدوری را هم بیاورند که برای سلامتی مفید است. چیزی که درونش خراب است با نماکاری درست بشو نیست.
پاییز که می شود انگار لشکر یک بیماری مزمن بدنم را فتح می کند؛ آرام و بی سر و صدا و من را توان مقابله نیست. لا مذهب مثل یک مرگ تدریجی سرطانی است. اگر می توانستم این یکی را از فصلها می کندم می انداختم دور. پاییز هر چه که باشد زرد است. زردی هم بیماری است؛ مرگ است؛ فراق است و جدایی؛ جدایی برگی از درختش.
عجیب است هر رمضان با خود می گویم شاید این بار اتفاق شگرفی بیفتد؛ شاید در این تاریکی محض روزنه نوری، چیزی پیدا شود؛ اما انگار که هر چه بیشتر می دوم، دورتر می شوم. حکایت من هم شده داستان جوانک آن فیلم که دنبال راه میانبر می گشت و پیدا نمی کرد. نماز می خوانم و هزار خیال لامروت راهزنم می شوند؛ خام اندیشانه روزه می گیرم و وسوسه ها را پذیرا می شوم. در مقام سخن گویاترم ز بلبل و هنگام عمل ...
به چه امیدی می آویزی ای اشک؟
یکشنبه 1 سپتامبر
اول سپتامبر در اینجا چیزی است در مایه های 22 بهمن خودمان که امسال تقریبا مصادف شده بود با نیمه شعبان در ایران. آن را جشن دیکتاتوری نو می نامم. پر زرق و برق، پر سر و صدا. واقعا ! مردم حتی از شهرهای دیگر برای دیدن جشن به پایتخت می آیند. حکومت در اینجا از آزادی اجتماعی سوء استفاده می کند و از آن مخدری می سازد تمام عیار. مردم ابله و پوک می شوند، می بینند و حس می کنند که فقر و بی عدالتی بر تمام زندگی شان چنگ انداخته است اما دم بر نمی آورند؛ شاید هم می ترسند. باید مراقب این نوع آزادی بود.
دوشنبه 2 سپتامبر
کلیسای کاتولیکها. تفاوت معماری اش را با کلیسای ارتودوکسها ببینید!
سه شنبه 3 سپتامبر
تنوع نژادی چند دسته بیشتر نیست. ازبکها که تقریبا 50 درصد را تشکیل میدهند، روسها و کره ای ها که زمان کمونیسم به این مناطق مهاجرت کرده اند، ایرانی ها که بیشتر در سمرقند و بخارا ساکنند و تاتارها که بازماندگان مغولهایند.
تناقض درونی ما ایرانی ها خیلی به چشم می آید. مسلمان بودن یعنی اجرا تمام ضوابط بدون کم و کاست- همان فقهی که هست. اگر کسی می خواهد مسلمان باقی بماند اصلا الکل و شراب نمی نوشد، هستند ایرانیهایی که در مراسم مذهبی سفارت شرکت فعال دارند و از طرفی خود را از هیچ لذتی محروم نمی کنند.
پنج شنبه 5 سپتامبر
وضعیت زنان با ایران خودمان بسیار متفاوت است. من واقعا از نحوه رفتار عروس با خانواده شوهر متعجب شدم. احترام فوق العاده برای مادر شوهر قائل می شوند. عروس اگر همسر فرزند بزرگ خانواده شود و در خانواده شوهر زندگی کند باید تمام کارهای خانواده شوهر را انجام دهد مثلا هر صبح زود باید خانه و جلو در را آب و جارو کند.
در مورد تربیت فرزند کودک را زیاد امر و نهی نمی کنند؛ اما می دیدم که دخترانشان از صبح تا شام تقریبا همه کارهای خانه را انجام می دهند.
مهریه رسمیت ندارد، زن فقط از مالی که بعد ازدواج به دست آمده سهم برابر می برد. طلاق دادن زن کار راحتی است. در اینصورت مردها قید و بندی احساس نمی کنند؛ نامنصفانه نیست؟
دیدن این تفاوتها مرا به فکر واداشت. بسیاری از زنان ایرانی ما که تازه از مباحث آزادی زنان چیزهای ناقصی می شنوند، گمان می کنند همه را فهمیده اند و به بهانه مطالبه حقوق، زندگی را تلخ و زناشویی را سخت می کنند. واقعا سکوت و آرامشی که در این زنان هست مثال زدنی است. زندگی با همان نگاه سنتی عقب مانده ای که زن را وسیله ای برای بقای نسل می داند باز هم می تواند شیرین و لذتناک باشد.
هرچند می دانم خیلی از خواننده های این پست غصه شان می شود که "آه! چه زندگی پست و سختی دارند" اما آنها واقعا از زندگیشان لذت می برند.
جمعه 6 سپتامبر
زندگی در اینجا مثل حرکت در آب است، کند و کش دار. آنچه که می خواهی در چند قدمی توست اما برای رسیدن به آن باید نیروی زیادی صرف کنی، فرصتهای اقتصادی مناسبی وجود دارد ولی دست یافتن به آنها از سخت ترین کارهاست. شاید هم باید بگذاری تا این جریان زندگی تو را به آن سمت ببرد. گاهی فکر می کنم بد نیست گاهی مواقع انسان خود را رها کند تا دست تقدیر او را به آنجا که می خواهد بکشاند.
سفر، خرق عادت است. دیدن و پیدا کردن چیزهای جدیدی که قبلا هم بوده اند و شما از آنها بی خبر بوده اید؛ کشف تفاوتهای رفتاری، شوق ایجاد دوستیهای تازه، یاد گرفتن زبان دیگری که شخصیت دیگری برایتان به ارمغان می آورد و ...
همه و همه سختیهایش را هموار می کند.
یکشنبه 12 آگوست
خب، یکشنبه ها روز تعطیل مثل جمعه خودمان است. بازار بزرگ ایپدرام در این روز خیلی شلوغ می شود که واقعا در بعضی قسمتها جای سوزن انداختن نیست، حتی بدتر از بازار تهران! اما اجناس هم تنوع بیشتر دارند و هم قیمت مناسبتر.
اینجا اگر دست بزرگترت را رها کنی دیگر پیدا کردنت کار حضرت فیل است...
حدستان درست است اینها کشک یا به لهجه فصیح خودمان قروت است. اینجا هم می گویند قرت!
پرو لباس همانجا جلو غرفه است؛ زن و مرد فرق نمی کند.
این هم نانوایی سیار. به نان سنگک کنجدی که نمی رسد اما ذره ای از آن دور ریخته نمی شود.
دوشنبه 13 آگوست
فرض می کنیم شما پس از مکاتبه های متوالی از طریق اینترنت در یک موسسه معتبر بین المللی برای امتحان در کشوری ثبت نام می کنید. پس از مشقتها و انتظار فراوان و همینطور هزینه های گزاف موفق به سفر می شوید. ناگهان مسوول امتحانات می گویند "متاسفانه شما ثبت نام نشده اید!!! هیچطور هم نمی توانیم مشکلتان را حل کنیم." چه حالی بهتان دست می دهد؟ خب قاعدتا اگر زور تان برسد دست به یقه می شوید اما اگر طرف زن باشد چه؟ و همینطور همکارانش از همانها باشند که اکثرا در فیلمهای راکی دیده ایم؟ خب طبیعتا می آیید بیرون و سوت می زنید. فردا مایوسانه ای میلتان را باز می کنید و می بینید که گفته اند تا آخر وقت مدارک و پول بیاور تا ثبت نامت کنیم. خوشحال بیرون می زنید اما ناگهان متوجه می شوید که پاسپورتتان هنوز در اداره پلیس در پروسه کاغذبازی است و برای ثبت نام به آن هم احتیاج است.
... دوباره هم می توانید سوت بزنید.
اینجا دسته گلها برای عشق ورزی گران نیستند.