صدام حسین هم شکست. نام صدام حسین مرا می برد به سالهای دوران ابتدایی. به شعرها و شعارهایی که برای جنگ می خواندیم؛ به دعاهایی که در مراسم صبحگاه برای پیروزی رزمندگان و آمرزش شهدا می کردیم؛ به قلکهایی که برای کمک به جبهه ها پر می کردیم- چقدر دعوامان بود که از تانکهایی بگیریم که دولول داشته باشند و چه فخرها که مال چه کسی سنگین تر است- چه بازیها که دشمن فرضیمان خود صدام حسین بود.
صدای آژیرها، مهاجرتهای جنگزدگان و حتی تهرانی ها و در کل قسمتی از تاریخ و نسل پس از انقلاب به آن دوران اختصاص دارد. صدام حسین حتی به شهروندان خود نیز رحم نداشت و این قساوت قلب را از همان جوانی هم داشت هنگامی که در حال فرار از دست دشمنان بهترین دوست خود را هدف قرار می دهد و یا وقتی آتش سیگارش را بر روی صورت یک از دختران جنبش مسلمان در دانشگاه الازهر مصر خاموش می کند یا وقتی که پسر خود را به جرم خیانت اعدام می کند طبیعی است که جایی برای ترحم به کردنشینهای شمال عراق باقی نمی گذارد.
حسین گفت که هیچ احساس خاصی ندارد اما من می دانم که تمام کسانی که جنگ را از نزدیک دیده اند اعدام صدام البته رنگ دیگری دارد؛ هر چند که مثل من از دیدن صحنه اعدام حال چندان خوشی نداشته باشند. اما یکی از مفسران BBC حرف جالبی زد که بیایید ما خودمان را کسی ببینیم نشسته بر روی صندلی در عراق و آن همه خاطره تلخ از دست دادن عزیزان. قضاوت ما از این برخورد غیر متمدنانه ؛ مربوط است به دنیای خارج عراق. باید این اعدام را از چشم مردم عراق، شیعیان آنجا، کردها و مردم مرز نشین ایران و ... ببینیم.
امسال سال مرگ دیکتاتورها بود. پینوشه، میلوشویچ، صفرمراد نیازاف و .... اما هیچ کدام به اندازه صدام حسین صدا نداشت. من همه اش یاد آن بیت می افتم که
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
کسی که سردار قادسیه بود و سودای آن را داشت که پا در جای پای جمال عبدالناصر بگذارد ؛ رهبری دنیای عرب را بر عهده بگیرد. کسی که انقدر بزرگ می شود که خردشدنش را تمام جهانیان به نظاره می نشینند. ما در تاریخ خودمان هم از این دست دایم. رضا پهلوی هم در موریس انچنان خرد شده بود که می گفتند حتی از صدای گذاشتن قاشقها بر روی میز ناراحت می شده است. اما نکته ای که مغفول ماند اعتماد به نفس او بود. او حتی فکر می کرد که شهید می شود در راه مردم عراق! حتی اجازه نداد چشم بند بگذارند. این غرور چه ها که نمی کند. اما چیزی که برایش پاسخی نمی یابم این است که بین آن همه استقبال پرشور و این شادمانیهای پس از اعدام چقدر فاصله است؟ آیا همه مردم جهان سوم (در حال توسعه با هر کوفت دیگر) اینگونه اند؟ شما چه فکر می کنید؟
پ.ن : خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد
عباس عبدی تحلیلهای جالبی در مورد انتخابات آورده بود. همه را خواندم . به نتیجه ای که رسیدم این بود که واقعا شوراها در نظام فعلی چه نقشی می توانند داشته باشند ؟ یا اینکه چقدر می توان به صحت و سلامت شمارش آرا اطمینان داشت؟ و به همین خاطر دلیلی پیدا نکردم که رای بدهم.
اما قبل از آن ننوشتم که مثل سهیل نگویم بروید رای بدهید از موضوعی که برای خودم هنوز مسلم نیست و ژستی بگیرم که من رای دادم یا ندادم.
انتخابات شوراها اما در نیشابور خودمان البته رنگ و بوی دیگری داشت. فلکه ایران (یا همان میدان امام خمینی) دور تا دورکاجهای بلندش را تبلیغات گرفته بود. رنگ به رنگ. تند و پرحرارت. دوستی می گفت که تعداد کاندیداها بعد از تهران در نیشابور از همه جا بیشتر بوده است. اگر نیشابور می بودم شرکت در انتخابات برایم منعی نداشت چون اصولا در شهرهای کوچک شوراها به خصوص بیشتر قومیتی هستند و کمتر وجهه سیاسی پیدا می کنند، به خصوص اگر کمی هم بوی نان بدهد. حسین خودمان یک سری عکس گرفته است. دیدنش خالی از لطف نیست.
اما جالب بود برایم که وزارت کشور مشارکت حداکثری را به قیمت زیرپا گذاشتن قانون تمام می کرد. در همین نیشابور یکی با این که رد صلاحیت شده بود یک بار استعفا داد اما باز دوباره دو شب بعد از مهلت قانونی، ثبت نام کرد تایید هم شد. دیگری هم تا شب قبل از تبلیغات رد صلاحیت بود اما یکباره تایید صلاحیت می شود. بگردم به این انرژی هسته ای.
اما می رسیم به انتخابات خبرگان! به نظر من طبیعی هم بود که انتخابات خبرگان تحت تاثیر شوراها قرار بگیرد که در حقیقت انتخابات هم نیست! کسی هم نیست بگوید چه احتیاجی به این همه خستگی . و بهترین کارش همان است که قبلا آورده بودم. یک عده امتحان گرفته شده ای قرار است 8 سال در یک گوشه بنشینند و ما را نگاه کنند. خب بروید خودتان این کار را بکنید. چه احتیاجی به این شعار که انتخابات هدیه اسلام به ملت یا هدف انتخابات در نهایت حفظ اسلام است؟ چه احتیاجی به مردم؟
پ.ن: خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا...
من نمی فهمم چرا عادت کرده ایم که همیشه نیمه خالی لیوان را ببینیم. محمود احمدی نژاد به راستی شالوده شکن قداست ریاست جمهوری است. فرض کنیم اگر به جای محمود احمدی نژاد یکی از متفکرین صاحب اندیشه ما بر کرسی تکیه می زد؛ مردم خود به خود دچار یک خود سانسوری یا رودربایستی قرار می گرفتند و دست از انتقاد می کشیدند.
مردم ایران تا آنجا که من دیده ام معمولا بین انتقاد و گلایه دوستانه بیشتر دومی را می پسندند به خصوص اگر مقام و منصب طرف، بالا باشد و یا از خورده احترامی برخوردار. در برخورد با محمد خاتمی - با همه سعه صدری که در وی سراغ داشتیم و داریم- کمتر پیدا می شد کسی که از او انتقاد جدی داشته باشد. همه سعی می کردند در نهان گلایه کنند و تذکر شفاهی را به سمعش برسانند تا خاطر عاطر مکدر نشود.
حکایت محمود احمدی نژاد اما از نوع دیگر است. کوتاهی قد و چهره او، لحن صحبت عوامانه، فکاهی گوییهایی که با ماستمالی فردای معاونان همراه است؛ باب انتقاد را برای همه مفتوح باقی می گذارد و این امتیاز کمی نیست. همین که مردم می توانند ریاست جمهوری را به سخره بگیرند و برایش SMS بسازند امیدواری می دهد که این پاسخ خواهی ها فرهنگ انتقاد پذیری ما را تقویت خواهد کرد و کمک می کند به این که بفهمیم ریاست جمهوری و یا هر مقام حکومتی دیگر الهی نیست، خدایی نیست و همینطور مصون از خطا و اشتباه! توافقی بین مردم و یا گروهی از آنها صورت می گیرد تا فردی از میان خود آنها برای مدتی اداره امور جاری مردم را بر عهده بگیرد. همین!دیگر تصویر کسی در ماه نیست، اسم کسی در کتاب نمی آید. یادتان هست که هاله نور تا مدتها نقل محافل بود و مایه استهزاء. هر چند که خود راوی پای بفشارد که نماینده و نائب است و... دیگر کسی باورش نمی شود.
پ.ن: تو یک بار بگو خدا و پای دار آنگاه جمله بلاها بر تو ببارد... فیه ما فیه