بابامون خدا بیامرز، سرمون داد می کشید. بهمون فحش می داد با کمربند زمون اجباریش پامون رو محکم می بست، ترکه های آلبالو رو کف پامون می شکست. حالیته؟

یاد اون روزها بخیر....

بابایی بود که گاه و بیگاه سرمون داد بزنه؛ باهامون دعوا کنه؛ پامونو فلک کنه بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه؛ اشکهای شب قبل رو که رو صورتمون ماسیده کم کمک با دستهای زبر خودش پاک بکنه حالیته؟

یاد اون روزها بخیر ...

                                                                          شهر قصه- اثر بیژن مفید

 

پ.ن1: از همه دوستان و فامیل که با درج Scarpt در Orkut ، email ، comment ، اهداء SMS، نثار شاخه گل، پیام  تلفنی و تشریف فرمایی حضوری و نشر در جراید کثیرالانتشار موجبات تسلی خاطر اینجانب را فراهم آورده اند کمال تشکر را دارم. برای آن کسانی که رسیدن به نیمه دوم عمر و افتادن در سرازیری زندگی یاد آوری نمودند آرزوی توفیق دارم. به اطلاع می رساند هزینه مراسم صرف امور خیریه گردید. ضمنا مجلس زنانه همزمان در همان مکان منعقد می باشد. وسیله ایاب و ذهاب فراهم است. تولد مرا تبریک و تسلیت گفتند.

پ.ن2: از خصوصی سازی استقبال می کنیم به شرطی که منافع نور چشمی ها را به درد مردم ترجیح ندهند و از طرفی به مردم هم فرهنگ استفاده از این سهام عدالت را یاد بدهند.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
یاشار پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 09:30 ق.ظ http://northboy.blogsky.com

دریا در زیر ضربات پاروها راه را برای قایق باز کرد.او دست از پارو زدن برداشت.مرد دریا به آینده چشم دوخته بود.


مرد دریا تنها یک بار به خاطراتمان می آید. بخوانید و به خاطر داشته باشید.

نوشین شنبه 17 تیر 1385 ساعت 10:01 ق.ظ


هنوز باورم نمی‌شود!
بگو که خواب دیده‌ام!

بگو که این کابوس بد،
روزی تمام می‌شود!

بگو دوباره می‌رسد ،
زِ راهِ دور و با نگاهِ روشنش

شبانِ تیره‌ی مرا،
پر از شهاب می‌کند

و با نوازشش، پر از غرور می‌شوم
از اضطراب و خستگی، دوباره دور می‌شوم!

پدر پر از شمیم زندگی
پدر پر از سرور بود.

چگونه باورم شود نبودنش؟ ندیدنش؟
بگو که خواب دیده ام!

بیا وُ از رسیدن سحر بگو
بیا وُ با من از طنین خنده‌های یک پدر بگو!

هنوز باورم نمی‌شود!

که او به خواب تا ابد ندیدنِ ستاره رفته است!
که او به شهرِ یاسهای تا ابد بهاره رفته است!


اگر که این خبر دروغ نیست
اگر که خواب نیست

بیا وُ دست کم، بگو که با من است.

در آسمان، در اوجِ کهکشان
در آن سپیدیِ بلندِ بی‌کران

و از ورایِ ابرها
مرا نظاره می‌کند!
دوباره خنده می‌کند!

و من پر از غرور می‌شوم!

از این شبِ دل‌خستگی
از این بدونِ او شکسته‌گی

بگو که دور می‌شوم!


هنوز باورم نمی‌شود
بگو که خواب دیده‌ام

بگو که این کابوسِ بد
روزی تمام می‌شود!


روحش شاد...


سلام
جان برادر .
سخن چنان بر زبان راندی که شایسته اش بودی ...
هنوز خوابش می بینم....

مجید شنبه 17 تیر 1385 ساعت 11:15 ق.ظ http://m-n-math79.persianblog

سلام
میمردی یه تبریک بگی؟

وبلاگت اینجا وا نوشد جییییییییگر/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد