خوابهای صمیمی

مدتها بود خواب رجال سیاسی را ندیده بودم. آن روز دمدمای صبح خواب میرحسین موسوی را می دیدم. نان گرفته بودیم با هم سوار بر دوچرخه قدیمی انگلیسی. رفته بودم خانه شان؛ گویی که زهرا رهنورد هم آنجا بود و همشهری ما.
نانهای لواش از زنبیل ریخته بود بیرون و داشتیم برشان می گرداندیم. هر دومان از جبر زمانه و این روزگار درددل می کردیم و چه حس خوبی بود. نان بود؛ طاقچه و شمعدانی بود، نور بود، مهربانی بود ...

در تاکسی

صحبت در مورد گرفتاریهای روزمره بود؛ یک دفعه پرید به این که:

آقا ما زمستون پارسال رفته بودیم یه شرکت جهت مذاکره واردات کالایی از آلمان. برای قرار بعدازظهر زودتر رفتم و نیم ساعتی در دفتر معطل شدم. منشی شرکت خانم بسیار زیبا بود بسیار زیبا با چکمه های چرمی تا پایین زانو. فوق لیسانس که پذیرایی شایانی هم از من کردند و قهوه و نسکافه و ... خانم بسیار زیبا. اون وقت از رییس شرکت پرسیدم ایشون با شما نسبت دارن؟ گفت نه ما به ایشون ماهانه 180 هزار تومان می دیم و با اضافه کاریهاش و .... حدود 300 هزار تومان ماهانه حقوقش می شه و ...

اون وقت همین خانوم با این که مدرکش اینه این همه زیبایی حاضر می شه بیاد منشی شرکتی بشه که ماهی 180 هزار تومن پول بگیره ؟!

آهی کشید و ناگهان موضوع را عوض کرد که آقا ما ایرانی هستیم و ما را چه به این عربهای فلان و ... ما یک تمدن 2500 ساله داریم ما رو چی کار کردن این آخوندها و ...

بعد ساکت شد و در تاکسی هم کسی حرفی نمی زد. من اما رندی کردم؛ گفتم حالا شما زیاد سخت نمی گرفتی به همون خانوم پیشنهاد دوستی و ازدواج می دادی. انگار که بهم ریخته باشد اول گفت که من همین یکی که دارم رو بزرگ کنم حالا....

موقع پیاده شدن گفت همینطوره که می گی باید بهش می گفتم.

 

دلم برایش سوخت. حدود 45 سال داشت. پریشانی اش آشکار بود. بعد از یک سال هنوز خاطره دیدار در ذهنش مانده بود و صحبت که از ان به میان آمد کار را کشاند به تمدن 2500 ساله و جمهوری اسلامی و ...

تنها بود؟ خجالتی بود؟

و چرا ما همه کم روییها و کم کاریهایمان را گردن دیگران و شرایط ماورایی و تاریخی می گذاریم؟

داستان دو بلیط

الان تازه رسیده ایم؛ چای دم کرده ام و از امشب می خواهم بنویسم که چگونه ما به رود ماجرا پیوستیم و این ماجرا ما را کجاها برد.

داستان از دو بلیط شروع شد. از چند روز پیش بلیط تهیه کرده بودم –که خود داستان مفصلی است- حیفم می آمد نرویم. حسین که خود هواشناس است بعدازظهر زنگ زد و گفت مجید این برف که من می بینم می نشیند؛ برویم یا نه؟ من که لباسهایم را پوشیده بودم گفتم هر طور مایلی اما اگر نمی خواهی برویم این دو بلیط را بفرستیم تا دو نفر از لذت شنیدن موسیقی محروم نشوند و ما هم مبلغش را زنده کنیم و عصر را هم در هوای سرد و برفی قدمی بزنیم؛ اما ته دلم حسی داشتم که می گفت جاری شو! برو.

حسین که سوار شد گفت برویم؟ من دیدم هنوز شوق رفتن در او کامل از بین نرفته است ترغیبش کردم که راه بیفتیم گرچه نمی خواستم او را در محذور بگذارم. اما 10 دقیقه بعد ما در جاده مه آلود بودیم. دریا دادور هم می خواند. طبیعتا اولین مباحثی که با حسین می کنم تحلیل شرایط روز است؛ او می گفت که وقتی خواسته ای در جامعه متولد شد، هیچ حکومتی نمی تواند در مقابلش بایستد. هنوز هم فرصتهایی هست که با این تغییرات همراه شوند که من گفتم نمی کنند. میانه راه برف و کولاک نسبتا شدید شد و سرعت ما کم. حسین گفت با این سرعت هم که می رویم تا 8 هم به کنسرت نمی رسیم، گفتم یک قسمت از مسیر این گونه است تا انتها که همیشه برف و یخ و ناهموار نیست. خشک و هموار هم دارد. امید به رسیدن را نباید از دست داد. نباید ترسید. در کار و تجارت هم همینگونه است. از راه عبور کردن به تنهایی لذتبخش است اساسا مقصد همان راه است از این برف از این کولاک هم می شود لذت برد. ماشین سانروف داشت و می شد از سقف آن دانه های رقصان برف را تماشا کرد و به شادی شان غبطه خورد. 

القصه؛ رسیدیم و ما که بلیط ویژه گرفته بودیم زمین نصیبمان شد. دریافتم که دف عجب ساز پر جنب و جوشی است و سرکش. کم مانده بود که بروم روی صحنه چرخ بزنم. مدام تلاش می کردم که بتوانم صدای سازهای متفاوت را از همدیگر تفکیک کنم و آنها را به نوبت بشنوم. انتخاب اشعار و هماهنگی سازها نیز دل انگیز بود.

موقع برگشت برف شدت گرفته بود دانه های درشت می بارید. حسین گفت اگر سخت شد شب را در حصار می مانیم. دودل بود؛ اما لحظه ای بعد گویی چرخی چرخید و ورقی برگشت تصمیم گرفتیم که خود را به جاده بسپاریم و خطر را بپذیریم؛ مگر زندگی چیزی جز همین هاست؟ زنجیر برداشتیم و به هر توصیه ای جهت ماندن گوش نکردیم. چای خوران و تخمه شکنان به راه افتادیم.   حسین تصمیم گرفت ضبط روشن کند یک لحظه پرسید اهل موسیقی هستی؟ بعد هر دو زدیم زیر خنده که خود را کشته ایم که به موسیقی برسانیم و آنوقت حسین تازه می پرسد لیلی زن بود یا مرد؟

با حسین زیاد حرف زدیم، اصلا حرفهای ما تمام نمی شود. گفتم و گفت. از زندگی می گفتیم و لذت . از تنهایی و این که تنهایی را فقط در جمع می توان حس کرد. از این که انتگرال زندگی در مثابه جمع لحظه های dx است. اگر کسی بتواند این کوچک لذتها را کنار هم بچیند بازی زندگی را برده است و بخت را یار خود کرده است.

بحثمان گرم شده بود. حسین سانروف را باز کرد تا هوایی تازه شود؛ هر چه برف روی سقف بود ریخت رویمان. شبمان پر شده بود از حادثه های خنده دار. خندیدیم زیاد. برف شادی بر ما هم نشست. جای شما خالی بود.

حضرت مولانا در جایی در مثنوی می فرماید: اندیشه ها همانند میهمانی ناگهانی اند باید پذیرایشان بود، عزیزشان داشت و در خانه مهمان کرد. این ها که گفتم را اگر به فردا صبح می گذاشتم بیات می شدند و از ذهنم بیرون می رفتند؛ هر چند بسیاری از آن وقایع که رفت را نگفته بودم.

 

 

پ.ن1: کنسرت خوب برگزار شد اما تیم اجرایی ضعیف بود. بلیطی که دیشب فروخته بودند از متقاضیان دریافت نکرده بودند و آنها که دیشب آمده بودند امشب زودتر آمده و سالن را پر کرده بودند. تا این جای کار قصورشان را می توان به حساب جوانی و کم تجربه گی گذاشت. صحیح نبود که برای توجیه کم کاری اعلام گردد که علت پدید آمدن چنین وضعیتی چاپ شدن بلیط تقلبی بوده است! دیگر حداقل ما که در تشخیص راست از ناراست حرفه ای شده ایم. ما که نباید اخلاق احمدی نژادی به خود بگیریم. مسوولیت کار خود را بپذیریم. خوب نبود.

پ.ن2: آقای آرش کامور، گروه سروشان ممنون از شما.