جرقه ای در تاریکی

درباره ظهور پیامبران در تاریخ اندیشه بشری حرف می زدیم. می گفت بیابانی را در نظر بگیر در یک شب ابری. ماه که نیست؛ ستاره ای هم نیست؛ حتی دریغ از سوسوی لرزان میرایی در دوردست. آنوقت ظهور پیامبران مثل جرقه ای است در تاریکی به این عظمت.

یاد تو افتادم. نکند آمدن تو هم مثل همان جرقه باشد.

گفتم راست گفتی اما اگر بشود از همان یک جرقه عکس گرفت که دنیا را روشن کرده است می بینی که عظمتش چقدر است. گیریم که پیامبران ظهور بلند مدتی نداشته اند یا دست کم از حرفی که زده اند اصلی باقی نمانده است و یا به قولی از آن باران پاک آسمانی چیزی جز آب آلوده زمینی باقی نمانده باشد اما اندیشه و هنرهایی که دینداران بر پایه نظر آنان بنا کرده اند چه؟ معماریها، فلسفه ها، شعرها و موسیقیهایی که پیروانشان در غیاب آنها با تاسی و اطاعت از دستور آنان پدید آورده اند کم ارزشتر از کار اولیاءشان نیست.

یاد تو افتادم، من هر چه دارم از  تو دارم.

 

پ.ن :

شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمد

وان سیمبرم آمد، وان کان زرم آمد

 

مستی سرم آمد، نور نظرم آمد

چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد

 

...

 

سالروز تولد مولانا را گرامی می دارم

 

 ای عاشقان ای عاشقان شهر را چراغانی کنید ...

پاییز که می شود

عجب دلگیر است این تغییر. عوض شدن تابستان به پاییز را می گویم. رمضان هم که دلتنگی و گیجی اش را توامان کرده است.

 

 

بعد افطار فکر می کنم دیندار بودن چقدر ارزش دارد؟  روزه ای که دروغ ، ریا و بد دلی را پاک نکند؛ به چه دردی می خورد؟ جز یک گرسنگی و تشنگی بی خود چیز دیگری است؟ حالا هزار هزار دکتر مزدوری را هم بیاورند که برای سلامتی مفید است. چیزی که درونش خراب است با نماکاری درست بشو نیست.

 

پاییز که می شود انگار لشکر یک بیماری مزمن بدنم را فتح می کند؛ آرام و بی سر و صدا و من را توان مقابله نیست. لا مذهب مثل یک مرگ تدریجی سرطانی است. اگر می توانستم این یکی را از فصلها می کندم می انداختم دور. پاییز هر چه که باشد زرد است. زردی هم بیماری است؛ مرگ است؛ فراق است و جدایی؛ جدایی برگی از درختش.  

 

عجیب است هر رمضان با خود می گویم شاید این بار اتفاق شگرفی بیفتد؛ شاید در این تاریکی محض روزنه نوری، چیزی پیدا شود؛ اما انگار که هر چه بیشتر می دوم، دورتر می شوم. حکایت من هم شده داستان جوانک آن فیلم که دنبال راه میانبر می گشت و پیدا نمی کرد. نماز می خوانم و هزار خیال لامروت راهزنم می شوند؛ خام اندیشانه روزه می گیرم و وسوسه ها را پذیرا می شوم. در مقام سخن گویاترم ز بلبل و هنگام عمل ...

 

 

به چه امیدی می آویزی ای اشک؟