از برای حضرت شیخم

باید اعتراف کنم. باید بگویم زمانی دچار خودبزرگ بینی شدم. آن وقت احساس می کردم دوشادوش شمایم، در کنار شما ایستاده ام و پهلو به پهلو گام بر می داریم. به تازگی دریافته ام فاصله مان چقدر زیاد است؛ یا من از شما دورم یا شما بر آسمانی و ما بر زمین. پیشترها به غلط خیال می کردم با شما همنشینم اما حال می اندیشم زهی خیال باطل. چقدر متفاوت بوده ایم و چقدر معشوقمان متفاوت بوده است. معشوق شما هر چه پایدارتر و از آن من فانی تر، عشق شما دوام و عشق من زوال. البته تقصیر من که نبود، هر چه بود زیر سر سحر شما بود. جادویتان شدم. دست به دیگری نتوانستم ببرم. مسخم کردید. هرچند که خود آزاد اندیش بودید و با جزمیت و رابطه خشک مراد و مریدی میانه ای نداشتید اما لطف شما بود که قربانی می گرفت. سهل ممتنع بودید. گاهی دور و گاهی نزدیک بودید. مفاهیم بزرگ و پیچیده را چنان نازک و خوش می کردید که فکر می کردم کنارم نشسته اید و همچون برادری با من سخن رفیقانه می گویید.

اما توهم می کردم با شما همنفسم. گمان بود، خیال بود. معشوقهامان زمین تا آسمان فرق می کرد. اشتباه می کردم خودم را گاهی جای شما جا می زدم. حق با شماست و پشه را چه جای همرازی با هما؟ اما نیز گفته اید که آب جیحون را اگر نتوان چشید/ هم ز قدر تشنگی نتوان برید من هم بدان عشق، تشنه شما شدم و باز گفته اید که آب کم جو تشنگی آور به دست/ تا بجوشد آبت از بالا و پست. همین تناقضهای دورنی این ابیات است که آدم را دیوانه و حیران می کند چگونه می توان تشنه بود و آب نخواست؟ اصل تشنگی یعنی نبود آب و البته که تنها خود از عهده این کار برآمدید. کار هر کس نبود و نیست.  

اما نیز باید اعتراف کرد اگر دست نیرومند شما نبود یا گرفتار نومیدی و یاس می شدم یا به تباهی و فراموشی فرو می افتادم. شما بودید که نجات دادید. نگه داشتید. خدا برایمان نگهتان دارد.  

شهر را چراغانی کنید

پ.ن: این روزها رخدادها سریعند و مجال وقت نیز تنگ. کم نوشتن از این بابت است. دل در پی است هنوز!

بازگردد عاقبت این در ؟

باز گردد عاقبت این در؟ بلی!

     

رو نماید یار سیمین بر؟ بلی!

ساقی ما یاد این مستان کند؟

     

بار دیگر با می و ساغر؟ بلی!

نوبهار حسن آید سوی باغ؟

     

بشکفد آن شاخه‌های تر؟ بلی!

طاق‌های سبز چون بندد چمن

     

جفت گردد ورد و نیلوفر؟ بلی!

دامن پر خاک و خاشاک زمین

     

پر شود از مشک و از عنبر؟ بلی!

آن بر سیمین و این روی چو زر

     

اندرآمیزند سیم و زر؟ بلی!

این سر مخمور اندیشه پرست

     

مست گردد زان می احمر؟ بلی!

این دو چشم اشکبار نوحه گر

     

روشنی یابد از آن منظر؟ بلی!

گوش‌ها که حلقه در گوش وی است

     

حلقه‌ها یابند از آن زرگر؟ بلی!

شاهد جان چون شهادت عرضه کرد

     

یابد ایمان این دل کافر؟ بلی!

چون براق عشق از گردون رسید

     

وارهد عیسی جان زین خر؟ بلی!

جمله خلق جهان در یک کس است

     

او بود از صد جهان بهتر؟ بلی!

من خمش کردم ولیکن در دلم

     

تا ابد روید نی و شکر؟ بلی!

 

از آنجا که سنگها معمولا به پای لنگ برخورد می کنند این غزل هم امشب نصیب ما شد.

برای بزرگداشت حضرت شیخم

چندی پیش که سالروز بزرگداشتتان بود با خود می گفتم مگر شما خود در ظرف زمان جای می گیرید که سعی می کنند برایتان سال معرفی کنند و ساعت بگذارند.

نه! شما را نمی توان در قفس زمان محصور کرد و قالب نمی گیرید که خود گفته اید :

 

جمله تلوینها ز ساعت خاستست

رست از تلوین که از ساعت برست

چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی

چون نماند محرم بی چون شوی

آنهم فقیهان جمهوری اسلامی که تا توانسته اند از آوردن نامتان پرهیز کرده اند؛ اما چه کنند که این روزها آنقدر حضورتان سترگ و بزرگ است که حتی رومیان این زمانه خود را محتاج حرفهای شما می دانند و جهان و جهانیان را به شنیدن و اندیشیدن از شما می خوانند و برای آن که از قافله عقب نمانند چیزکی می گویند که آبروداری کنند.

کسی به دوره پس از فراق شمس - که به تعبیر سروش شمس را بلعیده بودید و اسماعیل وجودتان را قربانی وجود شمس کردید- اشاره کرده بود و گفته بود مولانای این دوره آرام چون کوه و مثل آسمان مهربان و حامی است. گمان می برم همین سالهاست که معلمانه مثنوی را گفتید؛ چه می گویم؟ مثنوی معنوی از شما جوشید؛ بیرون ریخت و من این روزها همچون کودکی خردسال که بر پدری قدرتمند و مهربان تکیه داده است گرم می شوم؛ ایمن می شوم و می آسایم.

حتی در ضمن این سرودنها؛ سایه شمس در پس پرده تک تک بیتها نشسته است، گاه گاه از میان این گفته ها بیرون می جهد، عیان آشوبی بر پا می کند [1] و باز به اصل خود باز می گردد[2]. اصل؟ اصل چیست؟ اصل موهبتی نصیب ما ایرانیان شده است که مثنوی به زبان فارسی سروده شده است اما چه حیف که ما ایرانیان از چنین موهبتی غفلت می ورزیم. موهبت چیست؟  موهبت عشق است که خدا به بندگان خاص خویش اعطا می کند تا بر منزلت و قدرتمندی خویش بیفزاید. عشق چیست؟ کیست که بتواند از عشق بگوید؟ وقتی مولانا، حضرت شیخم بر بی کرانگی اش اشاره فراوان دارند. موهبت همان یار مقامر دلی[3] است که زخم میزند و محکم هم می زند و به شهد و شیر و حلوا می کشد[4]. عشق همان دلنگرانی نوای آب است بر تشنه لب دیوار[5] یا بوی یوسف خوب لطیف که بر جان یعقوب می زند. عاشق همان مستسقی است که اگر دو صد بار خراب شود هم باز سر پا می ایستد[6] و بر تصمیمش استوار است. عشق همان کشاکش است بر ظرف زندگی. عشق هم هر چقدر خالص تر؛ استوار تر.

یاد آن غروب جمعه بخیر که فرمودید این داستان را در جایی دیگر خوانده ای اما مغزش را شما در میان آوردید؛ از آن پیر مرد که سوراخ دعا[7] را گم کرده بود گفتید و چه عالمی از مفاهیم را در آن چند کلمه گنجانیده اید. آن روز که گفت مثنوی نمی خوانم چون تعلیمی است و از هر چه نصیحتی است بیزارم نمی دانست که در عوض عصیانگری اش چه از دست می دهد. نمی دانست.

دعا می کنم  خدا جان مرا به همینها زنده نگه دارد. آب لطفی است بر لهیب آتش کینه و عداوت این روزها ؛ دستاویزی است برای جستن، پریدن از زشتیها و پلشتیها.



[1] دیوان شمس غزل شماره ۴۳

[2] مثنوی معنوی دفتر اول بیت۴ 

[3] دیوان شمس غزل شماره ۲۵۹

[4] دیوان شمس غزل شماره ۷۲۸

[5] مثنوی معنوی دفتر دوم بیت۱۱۹۲ به بعد 

[6] مثنوی معنوی دفتر سوم بیت۳۹۲۲ به بعد

[7] مثنوی معنوی دفتر چهارم بیت ۲۲۱۳ به بعد 

 

 

پ.ن: روز وفات مولانا 26 آذر است. به دلیل گرفتاریهای شخصی تاخیر داشتم در به روز کردن وبلاگ. عذرخواهی ام را پذیرا باشید.