تو...

 

 

 

به قلعه می مانی.

 

تسخیرناپذیر و تصرف ناشدنی!!!

 

 

 

                                                                                         .

باز آمدم...

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

از آغاز عهدی بسته ام تا جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

                                                                    مولوی

در این مدت که نبودم:

فرصتی بود تا از قال و مقال روزانه کناره گیرم و به خودم و آنچه می اندیشم بهتر بپردازم.

فرصتی بود تا داشته هایم را در میان ناآشنایان به بوته آزمون گزارم و در ناآشنایی، آنها را به قضاوت بنشینم.

فرصتی بود تا در خلوت و تنهایی از آنچه دست نیافتم، بگذرم و به آنچه دست نیافته ام بیشتر بیندیشم.

فرصتی بود تا میان ارواح متفاوت گردش کنم و آنها را از میان خودشان نظاره کنم.

فرصتی بود تا ناتوانی ایدئولوژی آمیخته به دین را از پاسخگویی به زبان روز شاهد باشم.

فرصتی بود تا گاه به گاه در بزم با محمد بلخی ( مولوی ) مهمانی کنم و سروش صبحگاهی او را گوش جان دهم.

فرصتی بود تا دریابم که دست فقر تا کجاها می تواند دامن فساد و اعتیاد را در یک شهر بگستراند.

 

به هر حال تجربه ای بود که به داشتنش می ارزید. طبیعت استوار و دشتهای وسیع پادگان، رایحه ای بود در فضای خشک و تنگ نظامی. بارها و بارها عشوه گری تمام عیار خورشید، مرا غرق در زندگی می کرد و می دیدم که این قدرت هستی چگونه امید را به ما آدمیان خاکی هدیه می کند. کوههایی بودند استوار که  توان نظامی بشر هم  نمی توانست در اراده آنان هیچ خللی ایجاد کند اما همانها هنگام غروب، سر به سر ابرها می گذاشتند.

 

درک کردم که آزادی حتی برای اندک مدت چقدر قیمتی است! 

افطاری امسال


تصمیم نداشتم دوباره بنویسم اما ...

امسال هم افطاری دانشجویان نیشابوری به همت دوستانشان برگزار شد و امیدوارم هر سال ادامه یابد مثل نوروز که بعد مدتها سبب دیدار فامیل می شود این افطاری هم از آنهاست که می تواند بهانه ای باشد برای گرد آمدن. متنی را آماده کرده بودم که در میان سخنرانیهای بزرگان گم شد و از گفتنش در آنجا صرفنظر کردم. می گذارم اینجا برای شما.

به نام او که همه موجودات را دوتایی آفرید تا ثابت کند تنهایی مختص خود اوست.

گفتم تنهایی! آری، می شود از تنهایی گفت! از دوری حرف زد! چون گفته اند دوری در دوستی است و چاره ای هم نیست. اما من امید وارم. چون ایمان از جنس امید است. امید به زندگی. امید به فردا. به صبح. صبحی که می تواند تمام نشود که آغاز همه چیز، آغاز همه روزهایی باشد که می آیند.

دست کم این روزهای آخر دیدیم که نشستن و تماشا کردن لحظه ها دشت پرملال ما را سبز نمی کند، چراغ خانه ما را روشن نخواهد کرد.

بارقه ای باید باشد تا بارانی بر زمین تشنه ببارد، حرکتی باید باشد تا برکتی. ما از یاد نبرده ایم که هنوز توان دوست داشتن در ما نمرده است. ما می توانیم دوست بداریم.

مگر زندگی جز بودن و با هم بودن، چیز دیگری است؟! مگر خود خدا نگفت که دستش با جماعت است؟!

هر چند که خیام گفت بازآمده ای نیست که به او رازی را بگوید؛ اما ما می رویم. می رویم تا اولین بازآمدگانی باشیم از راهی دراز تا رازی را در گوش همگان نجوا کنیم :

" زندگی جز به دوستی و مهر فرجامی خوش نخواهد داشت "

قبل افطار

مصطفی خیلی زحمت کشید برای این افطاری دستش درد نکند. آقا مصطفی خسته نباشی!
 


اما امسال مهمانی ویژه داشتیم. پروفسور حسین صادقی از معدود جراحان قلب و عروق بنام دنیا که هنوز نیشابوری بودنش را از یاد نبرده است.



چه لذتی است که بزرگان را روی زمین کنار خودمان می بینم.

مهندس مظفری - دکتر خبره- پروفسور صادقی



انتخابات انجمن عطار هم برگزار شد. برای اعضای جدید آرزوی موفقیت می کنم.
 




آدمها مجموعه ای اند از تضادها!


اینها را آوردم اینجا تا در ضمن جوابی به آن دوست عزیز بدهم که تازه پا به خاک وطن نهاده اند و در کامنت پر محبتشان گفته بودند که شعار نده! ما به حرفهایمان عمل می کنیم! گر تو می زنی بستان بزن ! خیلی مخلصیم!